در راه طبیعت تا هستی
دیوارها بیشتر نامهربانند
دیوارهایی که با شاش استعدادها خیس شدهاند،
دیوارهایی که با تف اختگان شوریده بر جان امتداد مییابند
دیوارهایی که کوتاه نشدهاند، حتی اگر هنوز زاده نشده باشند
دیوارهایی خاموش که پیشاپیش
گرداگرد میوههای زهدانها حلقه بستهاند…
پختگی منعطف شکسپیر
شرارت را فرا میخواند.
ذاتش، که چنان بهت، به ابهت باید در او نگریست،
با گذشت زمان
(با اشارات ممکن غیاب زمان)
بهرهی مضاعفی میشود که بر همهی آپارتمانها میبندند
آپارتمانهایی که صحنهگردان
گستاخانه به آنها خزیده است.
تنها، فریب قطعیست.
و تماشاچی
چنان خزندهای نابهنگام
در روز سنت ژرژ سینهخیز میرود
و در صفرای نقادیها حمام آفتاب میگیرد…
و اینان، چنان گستاخند
که حتی نقشهی آرزو را ترسیم میکنند
احساس آسودگی میکنند
آنها شواهد زودگذر سبعیت بیامانند…
طبیعت نشانهای است
که اگر خاموش نباشد
خود را انکار میکند.
حتی نرینهای که دری را میگشاید
لال میشود
چرا که جان همیشه به پیش میرود
و هر چیزی پشت سرش متوقف میشود…
او نیز چنین بود.. هملت!
یک دست نداشت
و غروب از میان آستین خالی کتش بالا میرفت
انگار در آلت مردی کور جاری میشود
که شاید موسیقی آن را گاز گرفته است.
طبیعت، در تحقیر شهر، همدستمان بود
با شاش ستبر خزههای واژگون
بر قلهی طلایی قدرتش
و در انتظار هزارپای شراب بود
تا به پروانهای بدل شود
ولی آنقدر زنده نماند تا آن را ببیند
چرا که یک روز شراب را تحقیر کرد
روزی که هملت از فرط عطش
رگهای اسبش را برید
تا خونش را بنوشد…
و چنین بود که به تقدیر به اجنه واگذار شد
و از اسرار به ظاهر نامکشوف محروم شد،
و او ایستاده میان خود و خویش
بر مغاکی مویه کرد.
از آن پس، فقط از اعماق مغاک سخن میگفت
حتی وقتی از قدیسهای حرف میزد
که مالک چیزی جز رنج نبود
رنج خاطرات معشوق رفتهاش
رنجی چنان کوچک
که به آسانی میتوانست
در شکاف دندان پنهانش کند.
مهم نیست
که آنچه میشنیدیم
صدای هیسهیس بزاق زنجرههای خفته بود
که از دهانشان بیرون میجهید
زنجرههای خفته، سازندگان پلهای شبانه،
مخلوقاتی که برای خود گورهای مضاعف میآفریدند،
یا نجوای اشباحی که تقاص پیشگویی را پس میدادند.
تنها هنر بهانهای نداشت…
زندگی هم اصرار میکرد
اصراری پرمخاطره برای نجات ما
حتی اگر مرگ، آرزوی واقعیمان بود.
پناهگاهی نبود… هیچجا،
حتی در ناهشیاری هم، سرپناهی نبود
ولی او اینجا بود، هملت، که چون میگسار موتسارت
آلپها را واژگون کرد
تا یک بطری را
بر پلههای لرزان هراس از مرگ جا دهد
بدانمایه نزدیک به خویش
که تمام ابدیت در فاصلهی او با خودش جا میشد
و در حضورش
خنجری که برای کشتن گوسفندی بالا میرفت
توان بریدن نداشت
و قلع گداخته با حروف تعمیدی کهن
به اشکال نخستین خویش برمیگشت
هراس اما همیشه بود.
او در فاصلهی کوبندهی ابدیت میزیست،
و ناچار بود زخمها را درمان کند.
در گور پدرش زندگی میکرد
و میبایست پسر کودکان باشد…
چهره به چهرهی روح موسیقی،
ناچار بود با دسترنج فاحشهای زندگی کند
یا به بهای یک سگ.
آه، نه چون او همه چیز را میدانست، که چون خوب دریافته بود
که خودخواهی، خود را بالا نمیآورد
از آن پس که خود را تا خرخره جا میکند
هضم میشود و از نو آغاز میکند…
نه چون او میخواست فرزانه باشد،
چنان ستونی چوبی
که میخواهد در میان ستونهای سنگی جا بگیرد
نه این که میخواست خود را با تهوع به سکوت فرا بخواند
وقتی با کف اتاقی کهن روبرو شد،
که با خون قاعدگی نقاشی شده بود…
فرومایهای نبود،
در اندیشهی واپسین ساعات و آخرین چیزها
که در برج شاه آرتور زندگی میکند
آنجا که راه خزانه یکراست به مرده شورخانه میرسید.
نه چون برایش فرقی نمیکرد
که بینی سرکج الکساندر بزرگ
همه چیزی را در تاریخ به راه راست کشانده باشد
نه، نه، اما هنوز پوزخندش را میبینم
بر مردمی که هر رازی برایشان پوچ است
تهیایی است که تمامی خشم اختهگی خویش را
به میان آن پرتاب میکنند.
آن که میبخشد هنوز خسیس است
اما ما که باور نداریم، همیشه در انتظاریم.
و شاید مردم همیشه توقع چیزی را دارند
چرا که ایمان ندارند….
آنها روشن شدهاند
ولی نور نمیدهند… کم خونند
با این حال برایشان چیزی وجود ندارد، تا وقتی خونی ریخته نشود.
لعنت شدهاند و هنوز تکفیر نشدهاند
کنجکاوند و آینه را پیدا نکردهاند
آینهای که در آن هلن هلنی
از جهان زیرین به خود نگاه کرد
از پایین
و آنها سخت کرند و میخواهند
صدای مسیح را بر صفحهی گرامافون بشنوند.
در این میانه، همهچیزی، همهچیزی معجزهایست
فقط یکبار:
فقط یکبار خون هابیل
که قرار بود همهی جنگها را ویران کند.
فقط یکبار بیخبری کودکی که دیگر برنمیگردد
تنها یکبار جوانی و فقط یکبار آواز
تنها یکبار عشق که در همان دم از دست میرود
فقط یکبار هرچیزی در برابر میراث و سنت
فقط یکبار رها کردن بندهای قراردادی و آزادی
و تنها یکبار اساس هنر
یکبار و تنها یکبار همهچیزی در برابر زندان
مگر این که خدا بخواهد
خانهای برای خودش
بر این خاک بنا کند…
درخت سبز ولیک بر بالای دیوار میپیچد
بر جاده میپراکند شکوفههای غریبش را.
پنجره راه بر باد مواج گشوده است،
کرد و کارت سبک یا سنگین، فرقی نمیکند
اما اگر آنها را زندگی کرده باشی، معجزهایست
که مایهی رشک هر کسی است!
شب، تاریخ را دود کرد، بالهای بریان را خورد
بالهای بریده از قوزک پای هرمس را
و آنها را با شیرینی نوازندهی ارگ در خیابان تراژدی پاک کرد.
هملت گفت: «فقط وقتی با مرگ، آرامش خود را میسازی،
درمییابی که در نور خورشید همهچیزی تازه است،
تن ما آشیانی از کرباس نیست
که به نوارهایی بریده شود…
ناخودآگاه ما اما، حیله در کار میکند…
حتی وقتی صدقه میدهیم،
سود میبریم!
حتی در همبستری،
نه، هنوز نه!
سکس خامدستانهی آدمیان
تنها به معنای حضور در آنهاست، بدون آنها…
و هنوز دل عشق
در گناه میتپد.
در این راه،
مشقت تن، بیحرمتی و تنبیه جان را به یادت میآورد …
آسوده نیستیم،
حتی در حضور کسانی که خوابیدهاند.
نمیدانیم آنها کجا درنگ میکنند
وقتی ما جای پای خود را محکم کردهایم،
انگار کسی که گربهای را وزن میکند
و میبیند که وقتی میمیرد
ناگهان چه سنگین میشود،
در حالی که دیگری
همهی روز به گنجشکها شلیک میکند…
آری، شرم مردی هست و شرم زنی.
مرد دیگر نمیتواند به جامهی پشمی نگاه کند
و زن؟ فقط در خشکسال به دنیا آمده است و
پیشاپیش، تملق باران را میگوید… »
چندی بعد هملت گفت: «بچهها هرگز با یک جواب راضی نمیشوند..
آنها با گنجهای پر از راز بازی میکنند
و سرانجام کلید را با خود میبرند
یا بیمار هستند و پنهانی نامههای شاعری زندانی را باز میکنند
شاعری که دلش میخواست هزینهی اتاق کوچکش را در زندان بپردازد
چرا که بچهها نامههایش را باز کردند.
یا وقتی بیمارند در رویایشان ستونی از آتش میبینند
و فریاد میزنند: شلاق! رگهای خدا.
یا در بیماری نمیتوانند جانشان را آزاد کنند
از کاردستیهای بی پایان زنان
که ساخته میشود تا آنها را گرم نگه دارد
یا مردی را در نسوجش ببافد و به تصرف درآورد.
یا آنکه سالمند! چه لحظهی پرشکوهی است
آن دم که تکه نانی به هیچکس تعلق ندارد…
آن وقت شاید از انبار غله بیرون آمدند
و تصادفن آخرین دانهی آخرین محصول سال پیش را لگد کردند
و ناگهان وسوسه شدند
که بر جمجمهی آتش، کلاهگیسی طلایی از بافهی گندم بپوشانند.
چنان اسبی از زندگی لبریزند
اسبی که هیچ سواری را غریبه نمیداند
جز اندیشهی خودا….
بچهها شادی میکنند، فریاد میکشند.
یک سال است که با هماند و پشیمان نیستند
برای هر چیزی که معجزه نیست، راه و چاهی میشناسند
لکههای روی لباسهای تازهشان
فقط شتک گل و لای است،
چه آسان شسته میشود!
بچهها! آنها نامهای حقیقی را یافتهاند، فقط باید تلفظش کنیم.
به میان صحبتش پریدم و گفتم
وقتی حرف میزد، انگار سنگ آسیابی بود.
بیا و پیالهای بزن هملت!
میخواهی با تنور، روح مزارع، جامی درکشی
یا با شهوت چهار جهت اصلی خون؟
هملت به خود نگرفت و گفت «پو-پا»
پرسیدم: «یعنی چه»؟ پاسخ داد:
«تبتیها همدیگر را اینطور صدا میزنند»
و ادامه داد. «باکرهها میدانند، آه آری!
آنها ناخوشی یک درخت را میفهمند
من اما، جانیان را دیدهام.
میشود کفلهای عظیم آنها را تصور کرد
کفلهای عظیمشان را،
چرا که مرور همان جنایت
آنها را وامیدارد که چمباتمه بزنند بدون پا
آنقدر که زیر شلاقهای مداوم آماس کنند
و بوی قیر بگیرند…
زن گفت: «تراموا نیامد» و مرد پاسخ داد:
«کشتی که دیر میکند، وحشتناکتر است
مثل تو که عین یک کشتی میروی
و خطی پیوسته در توست، خطی پیوسته زیر توست»
آری… و باکرهها ناخوشی یک درخت را میفهمند…
و ریسمانهای تبانیهای مردانه
همیشه از پیراهن عصمت آنها بافته میشود
حتی اگر با جورابهای زنانهای قدم بزنند،
که از گیسوی روسپیان بافته شده است.
«آزادی، میدانی،
همیشه خویشاوند نکبت خودخواستهاست… »